مثل تابیدن مهری در دل، جریان خواهم یافت*
سر روزها و ساعتهایم با مدرسه دچار
مشکل شده بودم. با مدیر صحبت کرده بودم و بعد از صحبتها با یک بغض بزرگ
رفته بودم سر کلاس؛ آنقدر بزرگ که تمام صورتم را هم پوشانده بود.
دانشآموزانم که چهرۀ
بُغکردۀ من را دیده بودند، شوکه شده بودند. ترسیده بودند. ناراحت شده
بودند و بدون این که حرفی بزنم، ساکت شده
بودند. چند نفرشان با تردید پرسیده بودند: «خانم حالتون خوبه؟ چیزی شده؟»
پاسخی نمیتوانستم بدهم. فقط
دلم میخواست گریه کنم. چیزی نگفتم. نمیدانستم خودم را چگونه آرام نگه
دارم و اشکم سرازیر نشود.
با خودم کلی کلنجار رفتم تا بتوانم
جملهای را در لابهلای آن صدای پر از بغض ادا کنم. خواستم چند دقیقه فرصت
بدهند تا کاری را انجام
بدهم. کارم چه بود؟ راه رفتن در کلاس، الکی به گوشی ور رفتن و یک برگه
را الکی نوشتن. این سه کار را در هم تکرار میکردم تا شاید گذر زمان کمی
آرامم کند. بالاخره خودم را جمع و جور کردم و کلاس را
شروع کردم. دانشآموزهای بینوایم تا آخر کلاس جُم نخوردند و هیچ صدایی
جز
پاسخ به سوالها ازشان در نیامد. نمیدانستند چگونه حالم را خوب کنند.
میفهمیدم که چون هیچ کاری از دستشان برنمیآید، ناراحت هستند. تنها کاری
که فکر میکردند در عهدهشان است این است که مثل جوجههای کوچولو در
صندلیهای خود فرو بروند تا مبادا با
شیطنتی بغضم بشکند و اشکم سرازیر شود.
بالاخره زنگ تمام شد. دیگر نتوانستم
آن بغض لعنتی را تحمل کنم و در دفتر پیش یکتا زدم زیر گریه. مدیر گوشۀ دفتر
به نماز ایستاده بود. یکتا با مدیر صحبت کرده بود. گریه میکردم
و حرفهایی که بین من و مدیر رد و بدل شده بود را تعریف میکردم. یکتا سعی
میکرد آرامم کند. همۀ معلمها به صحبت با هم مشعول بودند و تنها چیز
خوشحالکننده در آن وضعیت زل نزدن معلمهای دیگر بهم و سوال نپرسیدن از
علت گریهام بود. یکتا میگفت که مدیر
منظوری نداشته. توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده که باعث شده مدیر آنگونه
سخن بگوید. اما من فقط اشک میریختم و میگفتم دیگر نمیآیم. میگفتم با من
تند حرف زده. یکتا که بیشتر با مدیر معاشرت داشته بود سعی میکرد
اخلاقیتش را برایم شرح دهد و من هیچکدام را نمیفهمیدم. فقط لحن و
جملهای که شنیده بودم را مرور میکردم و اشک میریختم.
با اشک ریختن کمی آرام گرفتم. کلاس بعدیام
شروع شده بود. از دفتر رفتیم بیرون. دانشآموزهایم در راهرو چشمان و بینیِ قرمزم را دیده بودند و
ترسیده بودند. دورم جمع شده بودند. رها و مانلی آرام در گوشم میگفتند:
«خانم گریه کردید؟ چی شده؟ خانم میخوایید به ما بگید چی شده؟» در آغوشم
گرفته بودند و سعی میکردم مطمئنشان کنم میتوانند نگرانم نباشند. رفته
بودم سر کلاس و دوباره دانشآموزانم نگران بودند و شوکه. شروع کرده بودم به جا به جا
کردن صندلیها. میدیدم که مانلی از یک طرف کلاس به طرف دیگر میرود و یواشکی
در گوش بچههای شیطون میگوید: «خانم نظریان امروز حالش خوب نیست. هر چی
گفت گوش کنید.» لبخند را روی لبانم نشانده بود. کلاس آخرم هم بالاخره تمام شد. رها دوباره آمد کنارم. «خانم
نمیخوایید بگید چی شده؟» لبخندی زدم که یعنی بیخیال...
پینوشت: دلم نمیخواست از کلمۀ «شیطون» و «شیطنت» برای بچهها استفاده کنم؛ اما کلمۀ دیگری به ذهنم نیامد.
*عنوان، شعری از فریدون مشیری
- ۹۵/۰۸/۰۴