از نوجوانی 2
یاء از ماشین پیاده شد. شین پیاده شد. مسافر صندلیِ جلو پیاده شد. در ماشین تنها بودم. از ابتدای بلوار کشاورز تا هفت تیر. حالم خوب نبود. سرم را تکیه دادم به شیشۀ ماشین و تمام بلوار را اشک ریختم و حبابهای رنگی رنگیِ روشن چراغهای بلوار در تاریکیِ شب در اشکهایم غلت میخوردند.
همان زنگ اولِ مدرسه حالم بد شده بود. وقتی فهمیده بودم عدهای از بچهها چه کردند. بعضیهایشان را باور نداشتم. دلم میخواست همانموقع بروم در راهرو و با یکیشان کلی دعوا کنم. میشناختمش. قبلا کلی حرف زده بودیم با هم. تمام روز در راهرو بود و نگاهش هم نکردم. یکی دیگرشان تا آخر زنگ در هول و ولایم انداخته بود که نکند اخراجش کنند؟! در به در دنبال مدیر میگشتم که بگویم لطفا او را اخراج نکنید! او نباید اخراج شود. دوست شده. دارم کشفش میکنم. بسپاریدش به خودم.
از همان اول صبح که با کلاس زنگ اولم دربارۀ اتفاقی که افتاده بود صحبت کرده بودم، حالم بد شده بود. خیلیهایشان قسر در رفته بودند. همه چیز را بهم گفته بودند. تک تک کسانی که قسر در رفته بودند خودشان گفته بودند حتی چگونه قسر در رفتند. و این همه اعتمادشان را نمیدانستم چگونه قدردان باشم. شروع کرده بودند گفتن. یک عده دست و پاهایشان را با کاتر خط انداخته بودند. یکیشان دستش را داغون کرده بود؛ همان که در راهرو بود و میخواستم بروم باهاش دعوا کنم. بهش تشر بزنم. میشنداختمش. باید بهش تشر زده میشد. باید داد میزدم سرش و میگفتم خیلی احمقی. فقط به او! باید تمام روز وقتی از راهرو میگذشتم نگاهش هم نمیکردم. فقط او! اما دیگری را رفته بودم دستش را گرفته بودم. چشمهای پر از اشکش را که تا به حال ندیده بودم، دیده بودم. بهش گفته بودم نگران نباش. نمیگذارم اخراج شوی. معاونها از اتاق شیشهایشان بد نگاهم کرده بودم که مثلا حق نداشتم دستش را بگیرم و آرامش کنم. او فرق داشت. او را باید در آغوش میگرفتم. اما دیگری را باید بهش تشر میزدم .میشناختمشان. هر کدامشان برخوردی را طلب میکرد. چند نفری بودند.
بچهها سر کلاس گفته بودند با سیم برق، با کاتر، با نوک اتود
با دستهایشان چه کردند. هر کدام آن وسایل معنادار بود. تعداد خطهایی که انداخته
بودند معنادار بود. اسمهایی که روی دستشان حک کرده بودند معنادار بود. حالم بد شده
بود. عصبانی شده بودم. علت کارهایشان را خواسته بودم. برای بعضیهایشان نشانه
شجاعت بود. برای بعضی دیگر دوست داشتن زیاد فرد دیگر بود. میگفتند بهش نمیرسیم.
اسمش را اینگونه حک میکنیم. این کار آراممان میکند. بعضی دیگر میگفتند اینقدر
مشکلاتشان زیاد است که درد و سوزش این تیغها روی دستشان دردهای روحی دیگرشان را
از یاد میبرد. از مشکلاتشان گفته بودند. تقریبا بیشترشان برمیگشت به خانواده. یکی
دختر قاضی بود و باید دختر قاضیگونه رفتار میکرد. اما نمیخواست. نمیخواست
ارتباطش را با دوست سیگاری خارج مدرسه اش قطع کند. نمیخواست جوری که پدر و مادرش میگویند
لباس بپوشد، حرف بزند. دو سال تمام با مادر و پدرش در جنگ و دعوا بود. یک سال تمام
مشاوره رفته بودند و هیچی به هیچی! در آخر هم دردها و سوزشهای روی دستهایش بود
که آرامش میکرد. درد مشکلاتش با پدر و مادرش را کمرنگ میکرد .دیگری
میگفت کسی دوستش ندارد. کسی درکش نمیکند. اشک در چشمانم جمع شده بود. برایشان از
نوجوانیِ خودم گفته بودند. گفته بودم همهشان را تا حدودی درک میکنم. از مشکلات
خودم با مادر و پدرم گفته بودم. کمی آرام گرفته بودند. گفته بودم چرا فکر میکنید
کسی دوستتتان ندارد؟ من به شخصه واقعا دوستتان دارم. برایم مهمید. برایم مهم هستند!
تمام این یک ماه را درگیر همین مورد بودم. دنبال مشاوری خارج از مدرسه برایش بودم.
با مدیریت صحبت کرده بودم. حرفهایش را بررسی کرده بودیم واقعی باشد. با
مشاوری که دوستم بود صحبت کرده بودم. برایم مهم بود. در آغوشش گرفته بودم و گفته
بودم من خیلی دوستت دارم. برایم مهمی. باور کن! شماره دوستم را داده بودم بهش و
گفته بودم حتماِ حتما تماس بگیر. گفته بود برایم مهم نیست یک نفر دوستم داشته
باشد. لبخند زده بودم و گفته بودم دو نفر چی؟ سه نفر؟ پنج نفر؟ گفته بود هر چند تا
مهم نیست. خندیده بودم و گفته بودم یک نفر خاص چی؟ خندیده بود و گفته بود خاص بله!
میدانستم دردش چیست. میدانستم دوست دارد چه کسی دوستش بدارد. میدانستم فضای خانه و خانوادهاش چگونه است.
سرم را به شیشه تکیه داده بودم و تمام بلوار کشاورز تا هفت
تیر را اشک ریخته بودم. تمام روزِ مدرسه را مرور کرده بودم و اشک ریخته بودم.. . و به این فکر میکردم که شاید سال آخر تدریسم باشد. گویی دیگر نمیتوانم...
پینوشت1: فقط میخواستم حرف بزنند و فضای فکریشان دستم
بیاید. حرف بزنند و کمی آرام شوند. پر بودند از اصول فکریِ غلط. از اعتقاد به جبر
گرفته تا اینکه مجاز هستند به هر روشی آرامش را کسب کنند. همۀ این اصول به همراه
مسائلی دیگر بود که رفتارهایشان را میساخت. باید روی تک تک اصلوشان کار کرد.
پینوشت2: دخترِ قاضیِ کلاس بلند شده بود. یکی دیگر از بچهها
را هم بلند کرده بود. شروع کرده بودند گردو شکستم بازی کردن. پایش که روی پای
دوستش افتاد گفت خانم میبینید؟ این رابطۀ من و مامانم است. یک قدم او میآید، یک
قدم من. به هم میخوریم. و دوباره برمیگردیم عقب و از هم دور میشویم. الان هم
که دیگر من نزدیک نمیشوم. سر جایم ایستادم. مامانم میآید جلو. به من میخورد و
دوباره برمیگردد عقب و دور میشویم. هیچوقت درست به هم نمیرسیم و نزدیک نمیشویم. الان هم که مثل دو آدم غریبه با هم در خانه هستیم.
پینوشت3: این روزها بسیار خستهام و سرشلوغ. کامنتهای پست قبل را در فرصت مناسب پاسخ میدهم.
- ۹۵/۰۹/۲۲