روزِ جهانی معلم
جمعه, ۱۳ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۱۲ ب.ظ
یکی از دانشآموزهای پنج سال پیشم بهم پیام داده. سال 92 بود که کارم رو شروع کردم. اولین دوره دانشآموزهام رو سال 92 داشتم. دانشآموزی هم که بهم پیام داده اون دوره دانشآموزم بود. اون دانشآموزها الان دانشجو شدن.
قرار گذاشتیم که همو ببینیم. از اون روزی که قرار شد همو ببینیم بهطرز عجیبی نگرانم و ترسان. نمیدونم بعد از پنج سال چقدر پیر شدم؟! نمیدونم وقتی میبینم میگه مثل همون روزها هستم یا نه؟!
عکس پروفایلش رو میبینم که یک خانومِ جوانِ زیبا شده. ابروهاشو برداشته. رژ ملایم زده. خط چشم نازک و کمرنگی کشیده. مدل آرایشش خیلی ساده و متین هست. خودش پر از زیبایی و طراوتِ جوانی هست. آرایشی همینقدر ملیح و ساده کفایت میکنه براش. بعد به خودم فکر میکنم که وقتی اون عکس پروفایل من رو دیده چی از ذهنش گذشته؟ چه فکری کرده؟ عکسهای پنج سال پیشم رو میذارم جلوم و با الان مقایسه میکنم و هی با خودم میگم چقدر پیرتر شدم؟ وقتی حضوری ببینم چی میگه؟ چی از ذهنش میگذره؟
دانشآموزهام خانومهای جوانی شدن که الان دانشجو هستن. من پیرتر شدم. اما تهِ دلم این پیری رو دوست دارم. یک پیریِ خوشآیند... انگار که خوشآیند بودنش از زیباییای میاد که تو صورت این خانومهای جوان میبینم. یک جایی وصل شدن به من. پنج سال پیششون وصل هست به من... از پنج سال پیش خانوم و خانومتر شدن و تاریخ داشته این خانوم شدن. من جزیی از این تاریخ هستم که اکنونش زیباست. من پیریِ خوشآیندی را حس میکنم. در کنار همۀ اون فکرهای پر از نگرانی و استرس ناشی از پیر شدن ظاهری، اما من تهِ دلم حس خوشآیندی را حس میکنم؛ پیریای خوشآیند...
و چه خوب که معلم هستم. روز به روز تازه میشوم... با تازگی دانشآموزهایم تازه میشوم و پیریام را خوشآیند حس میکنم...
- ۹۷/۰۷/۱۳
تمدن بدلی bornos.blog.ir