کاکتوس

این روزها...

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۰۱:۳۵ ق.ظ

چند وقت است که قهوه خوردن و تا دم دم‌های صبح بیدار ماندن و کار کردن و چند ساعت کوتاه خوابیدن شده است روال زندگی من. کل پنجشنبه را قهوه‌ای نخوردم، جمعه را نیز. نگران خودم شده بودم و احساس می‌کردم به خواب احتیاج دارم. فکر می‌کردم شده‌ام همچون کسی که از دردِ استخوان رنج می‌برد و استخوان‌هایش دچار مشکل شده‌اند اما مسکنی قوی به خورد خود می‌دهد و بدون این که درد را بفهمد و هشداری به مغزش مخابره شود-به خاطر آن مسکن‌های کذا- کارهای سنگین می‌کند و روز به روز آسیب بیشتری به استخوان‌هایش وارد می‌کند. فکر می‌کردم با بی‌خوابی دادن به خودم دارم چُنان بلایی بر سر خود می‌آورم. تصمیم گرفتم کمی خوابم را بیشتر کنم. پنجشنبه را قهوه نخوردم، جمعه را نیز. سعی می‌کردم خودم را بخوابانم اما خواب‌هایم عمیق نمیشد و بیش از یک ساعت نمی‌توانستم خواب را تاب بیاورم و دوباره بیدار شدن و کلنجار رفتن با خود و به زور خواباندن خود... در بیداری هم هوشیاری خوبی نداشتم. گیج بودم. نه به خواب می‌رفتم و نه هوشیاری خوبی در بیداری داشتم و می‌توانستم خوب کار کنم. جمعه غروب مجبور شدم دوباره به قهوه پناه بیاورم تا بتوانم کار کنم؛ تا بتوانم هوشیار باشم. امیدوارم این اعتیاد به قهوه و این زندگی بی‌نظم و پر استرس زودتر تمام شود.


پی‌نوشت: این سایت بدون نیاز به دانلود هر گونه نرم‌افزاری هر نوع فایلی را که بخواهید به نوع دیگری تبدیل کنید؛ برایتان تبدیل می‌کند. خب این هم یکی از برکت‌های پایان‌نامه در ساعت 2:21 بامداد است دیگر.

  • ۹۴/۱۰/۰۶
  • فاطمه نظریان

خودِ خودم

پایان‌نامه

نظرات  (۳)

  • مریم ثانی
  • یه روزی میشه دلت برای این ساعتهای سرو کله زدن با پایان نامه تنگ میشه و در حالی که کلی کار داری نصف شب بیدار میمونی که فقط بتونی وبلاگ بنویسی!

    ساعت 2:51 دقیقه بامداد :))


    پاسخ:
    آره، میدونم یک روزی دلم تنگ میشه اما خب الانم روزهای سختیه! با تمام احترام و دوست داشتنی که برای پایان‌نامه قائلم( :D )، اما واقعا دیگه خستم کرده...

    :))
  • خیالِ دست
  • یادمه این غزل اوّل یکی از کتاب‌های فیزیک اندیشه‌سازان بود. برای من شعر امیدبخش و انگیزه‌آوریه. می‌ذارمش اینجا به امید اینکه به شما هم انگیزه بده.

     

    امروز نه آغاز و نه انجام جهان است

    ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

     

    گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری

    دانی که رسیدن هنر گام زمان است

     

    تو رهرو دیرینه‌ی سرمنزل عشقی

    بنگر که زخون تو به هر گام نشان است

     

    آبی که برآسود زمینش بخورد زود

    دریا شود آن رود که پیوسته روان است

     

    باشد که یکی هم به نشانی بنشیند

    بس تیر که در چله‌ی این کهنه کمان است

     

    از روی تو دل کندنم آموخت زمانه

    این دیده از آن روست که خونابه‌فشان است

     

    دردا و دریغا که در این بازی خونین

    بازیچه‌ی ایام دل آدمیان است

     

    دل برگذر قافله‌ی لاله و گل داشت

    این دشت که پامال سواران خزان است

     

    روزی که بجنبد نفس باد بهاری

    بینی که گل و سبزه کران تا به کران است

     

    ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی

    دردی ست در این سینه که همزاد جهان است

     

    از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند

    یارب چه‌قدر فاصله‌ی دست و زبان است

     

    خون می‌چکد از دیده در این کنج صبوری

    این صبر که من می‌کنم افشردن جان است

     

    از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود

    گنجی ست که اندر قدم راهروان است

     

    هوشنگ ابتهاج

    پاسخ:
    خیلی خیلی ممنون.
    خیلی خوب بود...
  • می‌شنوم
  • آقایان گفته‌اند نفس اسیر بدن است! ولی بی‌جا گفته‌اند. این بدن توست که اسیر نفس توست.
    به مرکبت ظلم نکن :)
    پاسخ:
    شاید هم گاه نفس مرکب باشد و گاه بدن، گاه نفس سوار باشد و گاه بدن...

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی