کاکتوس

خاله‌گونه

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ

1-بهش میگم میشه خاله رو بوس کنی؟ یک بوس خیلی یواش و کوچولو میکنه. میگم از این بوس‌ها نمی‌خوام. از اون بوست سفت‌ها می‌خوام. سفت میچلونمش و بوسش میکنم. میگم اینجوری. میگه این بوس‌ها برای آقاهاست. میگم خب حالا نمیشه یک دونه بوس آقایی منو کنی؟ میگه شما خانومی. میگم حالا یک بوس آقاها کن! سفت بوسم میکنه. میگم من خانومم یا آقا؟ میگه خانم. میگم پس چرا منو بوس آقاها کردی؟ نیگام میکنه چند ثانیه. میگه اون ساعته رو میدی؟


2-بهش قول دادم غروب میبرمش پارک. بردمش. پارک کودک هم دنیای عجیبی دارد. کودکت رو سوار چرخ و فلک میکنی. نگران کودکت هستی و به چرخ و فلکی میگی یواش بچرخونش که بابای امیرعلی شروع میکند سر صحبت را باز کردن. «بیایید اینجا وایسید تا ببینتون و نترسه». هر باری که صندلیش میره بالاترین نقطه و برمیگرده، دلت هوری میریزد. بابای امیرعلی همچنان در حال تلاش برای برقراری ارتباط است. «ما هر بار میاییم بیرون، امیرعلی اذیت میکنه تو مغازه‌ها! دیگه باید بیارمش سوار چرخ و فلکش کنم تا یک کم سرش گرم بشه». بهش لبخند میزنی. شروع میکنی آیت الکرسی خواندن که کودکت از چرخ و فلک سلامت بیاید پایین. بابای امیرعلی ادامه میده. «ببینید، ترسش دیگه ریخت. خوشش اومده». از آن بالا بهت دست تکون میده و بهش دست تکون میدی. میخندید. ازش میپرسی اون بالا خوبه؟ چطوره؟ تعریف کن برای خاله چیا میبینی؟ دیگه نمیترسه. داره از اون بالا محله را برایت توضیح میدهد. بابای امیرعلی هنوز در حال تلاش است. اما نوبت امیرعلی تمام شده. باید بیاید پایین و با باباش بروند.

بالاخره نوبت شما هم تمام می‌شود. میروید که سرسره بازی کند. مینشینی روی صندلی و می‌گویی، من همینجا نشستم. دارم نگاهت میکنم. برو بازی کن. میتونی هم دوست پیدا کنی. این بار مامان نازنین‌نامی کنارت نشسته. حالا نوبت مامان نازنین است که تلاش برای برقراری ارتباط را شروع کند. اما تو باز تمام حواست به کودکت است و دست تکان دادن برایش و با هر بار افتادنش نیمه بلند شدن و با بلند شدنش از روی زمین، نشستن و نفس راحت کشیدن.

مامان و بابا‌هایی هستند که خیلی زود تو پارک‌‌ها با هم دوست می‌شوند. حرف میزنند. از بچه‌هاشون میگن. از هم خوششون میاد. ... اما خب من نتونستم با هیچکدومشون دوستی کنم. بچه‌هایی هم هستند که به خاطر دوست شدن مامان و باباهاشون با هم تو پارک باید با هم دوست شوند و دوست بمانند. یا به خاطر هم‌دانشگاهی بودن مامان و باباهاشون با هم یا همکار بودن مامان و باباهاشون با هم یا همسایه بودنشون با فلانی یا... باید با هم دوست شوند و دوست بمانند. اما حواسمون باشه بچه‌ها رو به خاطر دوستی خودمون یا به خاطر اینکه از بابای فلانی خوشمون اومده، از مامان فلانی خوشمون اومده و می‌خواییم باهاش ارتباط بیشتری داشته باشیم، وسیله نکنیم. و نخواییم دوستی‌های اجباری داشته باشند و روزها اذیت باشند...
  • ۹۵/۰۴/۱۳
  • فاطمه نظریان

بابا

دوستی

مامان

پارکِ کودک

کودکی

نظرات  (۲)

و زمان کودکی چه زود به سرانجام میرسد
این روزها گاه که هوس کودکی می کنم ، ترسی در وجودم رخنه می کند که نکند از قطار زندگی جا بمانم. قطاری که سراسیمه بسوی ناکجاآباد در حرکت ست با لوکوموتیورانی که بویی از کودکی نبرده ست.
این روزها در این اندیشه ام که ترمز اضطراری را بکشم یا نه؟
من مسافر مقصدی دیگرم ، مقصدی در گذشته ، مقصدی لابلای کودکی ...
  • میثم علی زلفی
  • به عنوان یک پدر من هم چنین احساس هایی را تجربه کرده ام.
    خیلی خوب نوشته بودید.
    پاسخ:
    پدرها کم از پدری‌شان می‌نویسند. وقت کردید بنویسید از این حس‌های خوب...

    ممنون.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی