خالهگونه
1-بهش میگم میشه خاله رو بوس کنی؟ یک بوس خیلی یواش و کوچولو میکنه. میگم از این بوسها نمیخوام. از اون بوست سفتها میخوام. سفت میچلونمش و بوسش میکنم. میگم اینجوری. میگه این بوسها برای آقاهاست. میگم خب حالا نمیشه یک دونه بوس آقایی منو کنی؟ میگه شما خانومی. میگم حالا یک بوس آقاها کن! سفت بوسم میکنه. میگم من خانومم یا آقا؟ میگه خانم. میگم پس چرا منو بوس آقاها کردی؟ نیگام میکنه چند ثانیه. میگه اون ساعته رو میدی؟
2-بهش قول دادم غروب میبرمش پارک.
بردمش. پارک کودک هم دنیای عجیبی دارد. کودکت رو سوار چرخ و فلک
میکنی. نگران کودکت هستی و به چرخ و فلکی میگی یواش بچرخونش که بابای امیرعلی شروع میکند سر صحبت را باز کردن. «بیایید اینجا وایسید تا ببینتون و نترسه». هر باری که صندلیش میره بالاترین نقطه و برمیگرده، دلت هوری میریزد. بابای امیرعلی همچنان در حال تلاش برای برقراری ارتباط است. «ما هر بار میاییم بیرون، امیرعلی اذیت میکنه تو مغازهها! دیگه باید بیارمش سوار چرخ و فلکش کنم تا یک کم سرش گرم بشه». بهش لبخند میزنی. شروع میکنی آیت الکرسی خواندن که کودکت از چرخ و فلک سلامت
بیاید پایین. بابای امیرعلی ادامه میده. «ببینید، ترسش دیگه ریخت. خوشش
اومده». از آن بالا بهت دست تکون میده و بهش دست تکون میدی. میخندید. ازش میپرسی اون بالا خوبه؟ چطوره؟ تعریف کن برای خاله چیا میبینی؟ دیگه نمیترسه. داره از اون بالا محله را برایت توضیح میدهد. بابای امیرعلی هنوز در حال تلاش است. اما نوبت امیرعلی تمام شده. باید بیاید پایین و با باباش بروند.
بالاخره نوبت شما هم تمام میشود. میروید که سرسره بازی کند. مینشینی روی صندلی و میگویی، من همینجا نشستم. دارم نگاهت میکنم. برو بازی کن. میتونی هم دوست پیدا کنی. این بار مامان نازنیننامی کنارت نشسته. حالا نوبت مامان نازنین است که تلاش برای برقراری ارتباط را شروع کند. اما تو باز تمام حواست به کودکت است و دست تکان دادن برایش و با هر بار افتادنش نیمه بلند شدن و با بلند شدنش از روی زمین، نشستن و نفس راحت کشیدن.