کاکتوس

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مدرسه» ثبت شده است

ترامپ و کلینتون در مدرسه

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ب.ظ

هفت و نیم صبح که وارد کلاس شدم، شمیم پرسید: «خانم نت دارید؟» و خواست نتیجه انتخابات آمریکا را برایش بگویم. با گوشی برایش نتیجه را چک کردم. کلاس دغدغه انتخابات آمریکا را داشت اما شروع شد. آقای الف سر کلاسم بود؛ از بچه‌های دانشگاه. ازش خواهش کرده بودم یک جلسه بیاید و درباره فلسفه فیزیک با بچه‌ها به گفت و گو بنشیند. فضای ذهنیِ بچه‌ها پر شده بود از کوارک و ریسمان و انرژیِ تاریک و... . فقط نورا بود که بحث‌ها را دوست نداشت. وسط گفت و گو اجازه گرفت تا برود پشت سیستمِ معلم که راه افتاده بود. فکر کردم نور آبیِ روی تخته که به خاطر اسلیپ شدن سیستم از پروژکتور روی تخته جا خوش کرده، چشمش را اذیت کرده و می‌خواهد سیستم را از حالت اسلیپ در‌بیارد. اجازه دادم. اما وارد اینترنت شد و نتیجه انتخابات را دید. آقای الف با تعجب رو به من پرسید: «کلاس‌ها نت دارند؟» 

«برای معلم‌ها است. اما خب...» آقای الف به نورا گفت: «برای او هم انتخابات آمریکا مهم است اما الان کار دیگری داریم» نورا برگشت سر جایش. بالاخره زنگ خورد و رفتیم دفتر.

معلم‌‌ها در دفتر دربارۀ انتخابات آمریکا صحبت میکردند. معلم قرآن از انتخاب شدن ترامپ بد میگفت. معلم دیگری از معلم اجتماعی که فوق لیسانس علوم سیاسی است نظرش را پرسید. معلم اجتماعی بدون اینکه حواسش به حرف معلم قرآن باشد گفت: «انتخاب شدن ترامپ بهتر است. این که می‌گویند اگر ترامپ انتخاب شود برای ما بد میشود، یک نگاه عوامانه است» این را که گفت معلم قرآن یکه خورد و انگار که حرفی نمیزده خودش را مشغول نوشتن کرد. معلم اجتماعی ادامه داد که: «ترامپ یک سرمایه‌دار است. سرمایه‌داران آمریکایی جنگ‌طلب نیستند. داخل کشورشان برایشان مهم‌تر است. از این جهت است که ترامپ برای دنیا بهتر است» تحلیلش را میگفت که معاون در دفتر را باز کرد. «دبیر‌های عزیز، کلاس‌ها آماده است»

رفته بودم سر کلاس و بچه‌های زنگ دوم هم درگیر انتخابات آمریکا بودند. تند و تند از ترامپ و انتخاب شدن/نشدنش میگفتند. از تاثیرش روی زندگی و سرنوشت‌شان. نگران انتخاب شدن ترامپ بودند. اجازه نمی‌دادند بحث را شروع کنم. هیجان صحبت درباره مناظره‌ها و انتخابات آمریکا را داشتند. بالاخره با موضوع «اخلاق انتخاباتی» به صورت کلی توانستم یک جوری رضایت‌شان را جلب کنم. حرف‌های هیجانی و درد و دل به کار کلاس من نمی‌آید. در طول بحث تماما باید خرده‌حرف‌هایشان را درباره آمریکا جمع می‌کردم و می‌ریختم در سطل زباله. این کلاس هم تمام شد و دوباره دفتر...

زنگ سوم هم بالاخره تمام شد. شمارش آرای آمریکا هم تمام شده بود. ترامپ پیروز شده بود. معلم‌های کانون زبان برای زبان ترمیکِ بچه‌ها آمده بودند. دوباره تحلیل‌های معلم اجتماعی و معلم‌های کانون... زنگ تفریح خورده بود و معاون دوباره وارد شده بود و آماده بودن کلاس‌ها را اعلام کرده بود. کلاسی نداشتم. قبل از گروه زبان کانون برای کاری از دفتر خارج شدم. بچه‌ها در راهرو ناراحت بودند. شمیم را دیدم. «دیدید خانم چی شد؟»

«آره» خیلی ناراحت گفت: «ترامپ انتخاب شد. اما شد دیگه»

برگشتم دفتر. معلم‌های کانون رفته بودند سر کلاس‌ها و معلم‌های مدرسه هم رفته بودند سایت برای تولید محتوای درس‌هایشان. کلاسی نداشتم و ترجیح می‌دادم به جای تولید محتوا در سایت کمی در دفتر استراحت کنم. در دفتر نشستم و این پست را نوشتم...

  • فاطمه نظریان

و مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ...

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۱:۴۰ ق.ظ

مَن طَلَبَنی وَجَدَنی، و مَن وَجَدَنی عَرَفَنی، و مَن عَرَفَنی اَحَبَّنی، و مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی، و مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ، و مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ، و مَن قَتَلتُهُ فَعَلَیَّ دِیَتُهُ، و مَن عَلَیَّ دِیَتُهُ فَاَنَا دِیَتُهُ.


آن کس که مرا طلب کند، من را می‌یابد و آن کس که مرا یافت، من را می‌شناسد و آن کس که مرا شناخت، من را دوست می‌دارد و آن کس که مرا دوست داشت، به من عشق می‌ورزد و آن کس که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می‌ورزم و آن کس که من به او عشق ورزیدم، او را می‌کشم و آن کس را که من بکشم، خون‌بهای او بر من واجب است و آن کس که خون‌بهایش بر من واجب شد، پس خود من خون‌بهای او هستم.



متن بالا یک حدیث قدسی است. شاید ده سال پیش بود سر کلاس‌های صاد با این حدیث آشنا شدم. محرم بود. پشت نیمکت‌های مدرسه بعد از ساعت مدرسه نشسته بودیم و «باب حادی عشر» رو به روی‌مان. نمی‌دانم کجای کتاب بودیم و موضوع چه بود که این حدیث را برای‌مان گفت. از حرف‌هایش تصویر روشنی ندارم. جسته و گریخته به یاد دارم که از عشق برای‌مان گفت. از اینکه ریشۀ این کلمه از گیاهی به اسم عشقه گرفته شده است. گیاهی که اگر به دور درختی بپیچد، خشکش می‌کند. می‌میراندش. از ریشۀ کلمات حدیث برای‌مان گفته بود تا رسیده بود به تفسیر حدیث. گفته بود و گفته بود تا رسیده بود به جملات پایانی. حدیث را در مقام امام حسین(ع) برای‌مان تفسیر کرده بود و همۀ بچه‌ها با چشمانی پر از اشک گویی سحر شده بودیم. فضای کلاس را هنوز هم می‌توانم به یاد بیاورم.

متاسفانه از صحبت‌های آن روز چیز‌های شفافی به یاد ندارم. اما یک حس خوب برایم مانده. یک یادگاریِ خوب از صاد برایم مانده. یک حدیث زیبا برایم مانده که می‌دانم در مقام کیست. یک حدیث قدسیِ زیبا که وقتی می‌خوانمش خودش بلد است با وجود من چه کند... 


پی‌نوشت: و احادیث قدسی را بسیار دوست می‌دارم.
  • فاطمه نظریان

حالِ ذهن مریم

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

مریم شاگرد کلاس هفتم من است. کلاس پنجم نیز شاگردم بود. از اواخر سال پیش(ششم) ذهنش درگیر مسائلی شد که شروع کرد با من درباره‌شان صحبت کردن؛ دوست‌پسر داشتن. من مربی کلاس ششم مریم نبودم. در کلاس‌شان چند نفر بودند که دوست‌پسر داشتند و مهمانی‌ها و تولد‌ها می‌رفتند و از دوست‌پسر‌هایشان و روابطشان تعریف می‌کردند و مریم هم کنجکاو شده بود که حسِ با‌یک‌پسر‌بودن در یک رابطه چگونه است. دوست داشت تجربه کند. میگفت مادرش بهش گفته، الان سن مناسبی برای دوست‌پسر داشتن نیست. زیرا شناخت در این سن درست نیست و مریم و حتی دختر‌های هم سن و سالش می‌توانند آسیب ببینند. بهش گفته بود بزرگتر که شد با نظارت خانواده می‌تواند او هم چنین چیزی را تجربه کند، اما الان سن مناسبی نیست. اما خب بچه‌ها حرف‌های مادر مریم را قبول نداشتند. بهش گفته بودند وقتی بزرگتر شوی بلد نیستی با پسر‌ها ارتباط برقرار کنی و به قولی پسر‌ندیده می‌شوی. در دانشگاه خیلی ضایع خواهی بود(اصطلاح خودِ بچه‌ها بود). یا گفته بودند باید اینقدر تجربه کنی تا بشناسی. شناخت با تجربه حاصل می‌شود. اما خب ساناز پاسخ داده بود، هر رابطه‌ای که موفق نیست و هر رابطه نا‌موفق قسمتی از وجود من را دچار آسیب می‌کند. بعد از چند رابطۀ نا‌موفق، از من چه می‌ماند؟ من نابود شده‌ام. شناخت به چه کار من خواهد آمد؟ خاله‌اش را هم مثال زده بود که بعد از یک رابطه نا‌موفق دچار افسردگی حاد شده است. اما خب بچه‌های دیگر گفته بودند که ما خودمان را آنقدر درگیر رابطه نمی‌کنیم که اگر بهم خورد بعدش دچار افسردگی شویم. گفته بودند ما دوست درایم پسر‌ها را بشناسیم. سمانه گفته بود شناخت که فقط با رابطه حاصل نمیشه. میشه درباره پسرها مطالعه کنیم. بچه‌ها حرفش را قبول نکرده بودند و گفته بودند پسر‌ها با هم متفاوت هستند. هرکدام‌شان اخلاق خاصی دارد. سمانه گفته بود خب اینجوری که باید با همه پسر‌ها دوست شویم چون همه پسر‌ها با هم فرق دارند. بچه‌ها گفته بودند، نه همه! یک تعداد خاصی. و...

  • فاطمه نظریان
  • فاطمه نظریان