معلمِ بیصدا
يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ق.ظ
یک هفتهای درگیر بیماری بودم. سرفه و از دست دادن تقریبی صدا یکی از نتایج بیماری بود. دکتر گفته بود تا سه روز نباید به گلویم فشار بیاورم. گفته بود سه روز نباید هیچ حرفی بزنم و سکوت کنم. معلم باشی و صدا نداشته باشی! معلمِ بیصدا! روز معلم رفته بودم دکتر و هدیهاش به یک معلم، سکوت بود. باید فکری به حال کلاسهایم میکردم. نمیشد نروم و نمیشد کسی را هم جایگزین خود کنم. به خاطر پایاننامه یک ماه کامل مدرسه نرفته بودم و به اندازه کافی برنامههای دپارتمان فبک را با کمبود نیرویی که داشت بهم ریخته بودم. دیگر رویی برای دوباره نرفتن و بهم ریختن برنامههای گروه نداشتم.
بالاخره رفتم مدرسه. بماند که بدون صدا چگونه رفتم و برگشتم. به قول یکی از شاگردهایم کمی آدمهایی که توانایی حرف زدن ندارند را در این شهر توانستم درک کنم. زنگ تفریح روی تبلت حرفهایم را مینوشتم و نوشتاری با بچهها حرف میزدم. از سارینا خواستم به جای من در کلاس صحبت کند. صدای رسا و بلندی دارد و موقعیت خوبی بود که بهش مسئولیتی میدادم. اتفاقهایی افتاده بود که نیاز بود رابطۀ من و سارینا ترمیم شود و موقعیت خوبی برای این ترمیم فراهم شده بود. وارد کلاس شدم و سارینا بچهها را ساکت کرد و وضعیت من را برایشان شرح داد. خیلی وقتها وقتی چیزی را نداری و نمیتوانی آن چیز را داشته باشی تا کارت را پیش بگیری باید شرایط را تغییر دهی. من صدا نداشتم. نمیتوانستم هم صدا داشته باشم. عطش حرف زدن بچهها را هم نمیشد با نوشتن و تکرار سارینا خاموش کرد. باید کاری میکردم. باید بچهها را هم مانند خودم بیصدا میکردم. روی تخته نوشتم، میخواهیم امروز یک بازی کنیم. خوشحال شده بودند. نوشتم فرض میکنیم تو دنیا هیچ صدایی وجود نداره. یعنی شماها هم مثل من صدا ندارید. حالا باید چجوری با هم ارتباط برقرار کنیم؟ باورم نمیشد. کلاس سکوت شده بود و بازی شروع شده بود. هیچکدامشان حرفی نمیزدند و هر کس سعی میکرد به نحوی منظورش را بیان کند. کلاس، سکوتِ سکوت بود. اصلا فکر نمیکردم بتوانم بدون صدا کلاسی آرام را داشته باشم. اما شده بود. راهحلهای مختلفی را برای برقراری ارتباط بیان میکردند. یکی از راهحلهایشان ایجاد زبان جدید بود. ازشان خواستم شروع کنند زبان جدید را ساختن. و تمام این اتفاقها در سکوت و بدون صدا رخ میداد. واقعا از کلاس لذت میبردند.
کمی که گذشت فکری به ذهنم رسید. ازشان خواستم فرض کنند به جز صدا قرار است یکی دیگر از حسهایمان را از دست بدهیم. کدام حس را از دست بدهیم باز میتوانیم با هم ارتیاط برقرار کنیم؟ حالا باید تفکر منطقی را وارد تمرین تفکر خلاق میکردند. به همان روشی که برای برقراری ارتباطِ بدون صدا اتخاذ کرده بودند، نظراتی میدادند. روی تخته نوشتم فکر میکنید حداقل با چند حس میتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم؟ و مرحله به مرحله میخواستم خود را فاقد آن حس فرض کنند. ماجرا برایشان خیلی جالب شده بود. در آخر به اینجا رسیدند که فقط با حس لامسه هم میشود ارتباط برقرار کرد. و سعی میکردند با چشمان بسته و بدون صدا با هم ارتباط برقرار کنند. کلاس برایشان هیجانانگیز شده بود.
همهشان با چشمان بسته وسط کلاس راه میرفتند و با هم از طریق نوشتن روی دستها یا پشت هم حرف میزدند. از سارینا خواستم به حرف بیاید و از بچهها بخواهد چشمهایشان را باز کنند و سر جایشان بنشینند. نشستند. روی تخته نوشتم هلن کلر را میشناسید؟ هیوا دستش را بالا گرفت که بله. کتاب زندگیاش را مامانش براش خونده بود(یک بار باید از هیوا بنویسم. هیوا... خیلی دوستش دارم. با تمام شیطنتها و کارهایش، خیلی دوستش دارم). آمد بالای سکو و با لب زدن و اشاره شروع کرد از هلن کلر گفتن. همۀ حواسها به هیوا بود. چهرههایشان خیلی جالب بود. شگفتزده بودند. باورشان نمیشد چنین انسانی وجود داشته. روی تخته نوشتم دو تا فیلم هم از روی زندگی هلن کلر ساخته شده. حتما فیلمش را ببینید. آتنا از جبار باغچه بان میخواست بگوید. آتنا هم با همان روش هیوا از جبار باغچهبان برای بچهها گفت. همۀ حواسها جمعِ آتنا بود.
زنگ خورد. از کلاس خوششان آمده بود. رها گفت«خانم خیلی خوب بود. امروز تونستیم کمی دنیای آدمهایی که شبیه ما نیستند را درک کنیم.» فکر نمیکردم بدون صدا هم بشود یکی از بهترین کلاسها را اجرا کرد. فکر نمیکردم بچهها اینقدر کلاس برایشان جذاب و دوستداشتنی شود. همینطور فکر نمیکردم یک بازی و محتوای جدید برای گروه بشود درست کرد.
پینوشت1: زنگ قبل از این زنگم هم شانس آووردم مدرسه از بچهها میخواست آزمون بگیرد. به جز ده نفر از بچههای برتر پایۀ ششم، بقیه باید آزمون ورودی سال بعد مدرسه را میدادند. آن ده نفر هم دوست داشتند بحث اتانازی را ادامه بدهیم. خیلی درگیر بحث بودند. بردمشان دفتر. دور میز معلمها نشستند و تمام معلمهای دفتر و مدیر طبقه را درگیر بحثها و حرفهایشان کردند. شاید از برخی معلمها بهتر استدلال میکردند و مثل یک آدم بزرگ باهاشون بحث میکردند. نیازی به صحبت کردن من اصلا نبود. با خوشحالی فقط گفت و گوی دانشآموزانم را با معلمها نظاره میکردم. مدیر مدرسه میگفت ایمان تنها چیزی است که مانع از چنین تصمیمهایی میشود. معلم اجتماعی میگفت، همۀ انسانها که ایمان ندارند. سارا میگفت، اگر قرار است نخواهیم چنین تصمیمهایی را در جامعه اجرایی کنیم، برای افراد بیایمان هم باید بازدارندهای داشته باشیم. تنها بازدارنده «حس مسئولیت» است. باید حس مسئولیت را در آدمها قوی کنیم، حس مسئولیت انسانی. میشود دانشآموز کلاس ششمت با مدیر پایهاش چنین بحث کند و دانشآموزان دیگرت معلمهای دیگر را به فکر وادارند و معلمها پاسخی برای استدلالهای دانشآموزانت نداشته باشند و تو پایت را روی پایت نندازی و با لبخندی مغرورانه نگاهشان نکنی و حظ نبری؟!
پینوشت2: حالا نه اینکه من صدای رسا و بلندی داشته باشم و با صدا بتوانم کلاسهای شلوغم را آرام کنم اما خب به هر حال صدا در اداره کلاسهایم نقش دارد. البته که کلا با داد زدن برای ساکت کردنِ کلاسها میانۀ زیاد خوبی ندارم. وقتی کلاس شلوغ میشود، معمولا یا دست میزنم که توجهشان را جلب کنم(صدای دست زدنم از صدای خودم بلندتر است) یا به نحو خاصی نگاهشان میکنم که یعنی ممنون از این همه توجه و خودشان خجالت میکشند و ساکت میشوند.
بالاخره رفتم مدرسه. بماند که بدون صدا چگونه رفتم و برگشتم. به قول یکی از شاگردهایم کمی آدمهایی که توانایی حرف زدن ندارند را در این شهر توانستم درک کنم. زنگ تفریح روی تبلت حرفهایم را مینوشتم و نوشتاری با بچهها حرف میزدم. از سارینا خواستم به جای من در کلاس صحبت کند. صدای رسا و بلندی دارد و موقعیت خوبی بود که بهش مسئولیتی میدادم. اتفاقهایی افتاده بود که نیاز بود رابطۀ من و سارینا ترمیم شود و موقعیت خوبی برای این ترمیم فراهم شده بود. وارد کلاس شدم و سارینا بچهها را ساکت کرد و وضعیت من را برایشان شرح داد. خیلی وقتها وقتی چیزی را نداری و نمیتوانی آن چیز را داشته باشی تا کارت را پیش بگیری باید شرایط را تغییر دهی. من صدا نداشتم. نمیتوانستم هم صدا داشته باشم. عطش حرف زدن بچهها را هم نمیشد با نوشتن و تکرار سارینا خاموش کرد. باید کاری میکردم. باید بچهها را هم مانند خودم بیصدا میکردم. روی تخته نوشتم، میخواهیم امروز یک بازی کنیم. خوشحال شده بودند. نوشتم فرض میکنیم تو دنیا هیچ صدایی وجود نداره. یعنی شماها هم مثل من صدا ندارید. حالا باید چجوری با هم ارتباط برقرار کنیم؟ باورم نمیشد. کلاس سکوت شده بود و بازی شروع شده بود. هیچکدامشان حرفی نمیزدند و هر کس سعی میکرد به نحوی منظورش را بیان کند. کلاس، سکوتِ سکوت بود. اصلا فکر نمیکردم بتوانم بدون صدا کلاسی آرام را داشته باشم. اما شده بود. راهحلهای مختلفی را برای برقراری ارتباط بیان میکردند. یکی از راهحلهایشان ایجاد زبان جدید بود. ازشان خواستم شروع کنند زبان جدید را ساختن. و تمام این اتفاقها در سکوت و بدون صدا رخ میداد. واقعا از کلاس لذت میبردند.
کمی که گذشت فکری به ذهنم رسید. ازشان خواستم فرض کنند به جز صدا قرار است یکی دیگر از حسهایمان را از دست بدهیم. کدام حس را از دست بدهیم باز میتوانیم با هم ارتیاط برقرار کنیم؟ حالا باید تفکر منطقی را وارد تمرین تفکر خلاق میکردند. به همان روشی که برای برقراری ارتباطِ بدون صدا اتخاذ کرده بودند، نظراتی میدادند. روی تخته نوشتم فکر میکنید حداقل با چند حس میتوانیم با هم ارتباط برقرار کنیم؟ و مرحله به مرحله میخواستم خود را فاقد آن حس فرض کنند. ماجرا برایشان خیلی جالب شده بود. در آخر به اینجا رسیدند که فقط با حس لامسه هم میشود ارتباط برقرار کرد. و سعی میکردند با چشمان بسته و بدون صدا با هم ارتباط برقرار کنند. کلاس برایشان هیجانانگیز شده بود.
همهشان با چشمان بسته وسط کلاس راه میرفتند و با هم از طریق نوشتن روی دستها یا پشت هم حرف میزدند. از سارینا خواستم به حرف بیاید و از بچهها بخواهد چشمهایشان را باز کنند و سر جایشان بنشینند. نشستند. روی تخته نوشتم هلن کلر را میشناسید؟ هیوا دستش را بالا گرفت که بله. کتاب زندگیاش را مامانش براش خونده بود(یک بار باید از هیوا بنویسم. هیوا... خیلی دوستش دارم. با تمام شیطنتها و کارهایش، خیلی دوستش دارم). آمد بالای سکو و با لب زدن و اشاره شروع کرد از هلن کلر گفتن. همۀ حواسها به هیوا بود. چهرههایشان خیلی جالب بود. شگفتزده بودند. باورشان نمیشد چنین انسانی وجود داشته. روی تخته نوشتم دو تا فیلم هم از روی زندگی هلن کلر ساخته شده. حتما فیلمش را ببینید. آتنا از جبار باغچه بان میخواست بگوید. آتنا هم با همان روش هیوا از جبار باغچهبان برای بچهها گفت. همۀ حواسها جمعِ آتنا بود.
زنگ خورد. از کلاس خوششان آمده بود. رها گفت«خانم خیلی خوب بود. امروز تونستیم کمی دنیای آدمهایی که شبیه ما نیستند را درک کنیم.» فکر نمیکردم بدون صدا هم بشود یکی از بهترین کلاسها را اجرا کرد. فکر نمیکردم بچهها اینقدر کلاس برایشان جذاب و دوستداشتنی شود. همینطور فکر نمیکردم یک بازی و محتوای جدید برای گروه بشود درست کرد.
پینوشت1: زنگ قبل از این زنگم هم شانس آووردم مدرسه از بچهها میخواست آزمون بگیرد. به جز ده نفر از بچههای برتر پایۀ ششم، بقیه باید آزمون ورودی سال بعد مدرسه را میدادند. آن ده نفر هم دوست داشتند بحث اتانازی را ادامه بدهیم. خیلی درگیر بحث بودند. بردمشان دفتر. دور میز معلمها نشستند و تمام معلمهای دفتر و مدیر طبقه را درگیر بحثها و حرفهایشان کردند. شاید از برخی معلمها بهتر استدلال میکردند و مثل یک آدم بزرگ باهاشون بحث میکردند. نیازی به صحبت کردن من اصلا نبود. با خوشحالی فقط گفت و گوی دانشآموزانم را با معلمها نظاره میکردم. مدیر مدرسه میگفت ایمان تنها چیزی است که مانع از چنین تصمیمهایی میشود. معلم اجتماعی میگفت، همۀ انسانها که ایمان ندارند. سارا میگفت، اگر قرار است نخواهیم چنین تصمیمهایی را در جامعه اجرایی کنیم، برای افراد بیایمان هم باید بازدارندهای داشته باشیم. تنها بازدارنده «حس مسئولیت» است. باید حس مسئولیت را در آدمها قوی کنیم، حس مسئولیت انسانی. میشود دانشآموز کلاس ششمت با مدیر پایهاش چنین بحث کند و دانشآموزان دیگرت معلمهای دیگر را به فکر وادارند و معلمها پاسخی برای استدلالهای دانشآموزانت نداشته باشند و تو پایت را روی پایت نندازی و با لبخندی مغرورانه نگاهشان نکنی و حظ نبری؟!
پینوشت2: حالا نه اینکه من صدای رسا و بلندی داشته باشم و با صدا بتوانم کلاسهای شلوغم را آرام کنم اما خب به هر حال صدا در اداره کلاسهایم نقش دارد. البته که کلا با داد زدن برای ساکت کردنِ کلاسها میانۀ زیاد خوبی ندارم. وقتی کلاس شلوغ میشود، معمولا یا دست میزنم که توجهشان را جلب کنم(صدای دست زدنم از صدای خودم بلندتر است) یا به نحو خاصی نگاهشان میکنم که یعنی ممنون از این همه توجه و خودشان خجالت میکشند و ساکت میشوند.