کاکتوس

۱۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دانش‌آموزانِ من» ثبت شده است

حالِ ذهن مریم

چهارشنبه, ۲۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ب.ظ

مریم شاگرد کلاس هفتم من است. کلاس پنجم نیز شاگردم بود. از اواخر سال پیش(ششم) ذهنش درگیر مسائلی شد که شروع کرد با من درباره‌شان صحبت کردن؛ دوست‌پسر داشتن. من مربی کلاس ششم مریم نبودم. در کلاس‌شان چند نفر بودند که دوست‌پسر داشتند و مهمانی‌ها و تولد‌ها می‌رفتند و از دوست‌پسر‌هایشان و روابطشان تعریف می‌کردند و مریم هم کنجکاو شده بود که حسِ با‌یک‌پسر‌بودن در یک رابطه چگونه است. دوست داشت تجربه کند. میگفت مادرش بهش گفته، الان سن مناسبی برای دوست‌پسر داشتن نیست. زیرا شناخت در این سن درست نیست و مریم و حتی دختر‌های هم سن و سالش می‌توانند آسیب ببینند. بهش گفته بود بزرگتر که شد با نظارت خانواده می‌تواند او هم چنین چیزی را تجربه کند، اما الان سن مناسبی نیست. اما خب بچه‌ها حرف‌های مادر مریم را قبول نداشتند. بهش گفته بودند وقتی بزرگتر شوی بلد نیستی با پسر‌ها ارتباط برقرار کنی و به قولی پسر‌ندیده می‌شوی. در دانشگاه خیلی ضایع خواهی بود(اصطلاح خودِ بچه‌ها بود). یا گفته بودند باید اینقدر تجربه کنی تا بشناسی. شناخت با تجربه حاصل می‌شود. اما خب ساناز پاسخ داده بود، هر رابطه‌ای که موفق نیست و هر رابطه نا‌موفق قسمتی از وجود من را دچار آسیب می‌کند. بعد از چند رابطۀ نا‌موفق، از من چه می‌ماند؟ من نابود شده‌ام. شناخت به چه کار من خواهد آمد؟ خاله‌اش را هم مثال زده بود که بعد از یک رابطه نا‌موفق دچار افسردگی حاد شده است. اما خب بچه‌های دیگر گفته بودند که ما خودمان را آنقدر درگیر رابطه نمی‌کنیم که اگر بهم خورد بعدش دچار افسردگی شویم. گفته بودند ما دوست درایم پسر‌ها را بشناسیم. سمانه گفته بود شناخت که فقط با رابطه حاصل نمیشه. میشه درباره پسرها مطالعه کنیم. بچه‌ها حرفش را قبول نکرده بودند و گفته بودند پسر‌ها با هم متفاوت هستند. هرکدام‌شان اخلاق خاصی دارد. سمانه گفته بود خب اینجوری که باید با همه پسر‌ها دوست شویم چون همه پسر‌ها با هم فرق دارند. بچه‌ها گفته بودند، نه همه! یک تعداد خاصی. و...

  • فاطمه نظریان

مامان و بابای تصادفی

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۷ ب.ظ

به دانش‌آموزهای ششمم میگم، «فرض کنید من یک آدمی هستم که فکر میکنم همه چیز تو این دنیا تصادفیه. معلم شدنم. دانش‌آموز‌هایی مثل شما رو داشتن». بعد براشون روش برهان خلف در استدلال‌ها رو توضیح میدم. ازشون می‌پرسم کسی با نظر من مخالفه؟ همشون مخالفن و شروع میکنن نظرات خودشونو در خصوص حرف‌هام گفتن. میگم، «اینجوری که نمیشه! شما فقط دارید نظرات خودتونو میگید. باید اول برای من یک استدلال خوب بیارید که منم قبول کنم حرفم اشتباهه. بعد بریم نظرات شما رو بررسی کنیم و ببینیم مثلا نظرات شما درباره معلم‌شدنِ من درسته یا نه؟!»
لیلی میگه،«خب، بچه‌ها بیاییم از برهان خلف استفاده کنیم. یعنی فکر کنیم برعکسه. فکر کنیم حرف خانم درسته.»
میگم، «خب؟»
مهتا میگه، «یعنی ببینیم اگر همه چیز تصادفی باشه، اونوقت چی میشه. خب اونوقت مامان و بابای من میشه با هم آشنا نشن و اصلا مامان و بابای من با مامان و بابای آتنا تصادفی جا‌به‌جا بشن.»


  • فاطمه نظریان
  • فاطمه نظریان

جبر و اختیار در فلسفه برای کودکان

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۲:۴۵ ق.ظ
قبلا یک مقاله‌ای برای درس فلسفه-علم2 ام نوشته بودم که مربوط به یک موضوع فلسفه علمی و برنامۀ فلسفه برای کودکان بود. کیس اِستادیِ آن زمانم خیلی بد بود. فقط برای اینکه مقاله را در زمان مقرر تحویل استاد بدهم یک نمونه بحث نه‌چندان‌ خوب از کلاس‌هایم را در مقاله آورده‌بودم. و البته «نه‌چندان‌ خوب» مربوط به ارتباطِ بین موضوع و کیس استادی است نه کیفیت بحث بچه‌ها. چند وقت پیش دوباره تصمیم گرفتم روی مقاله کار کنم. یک موضوع هم برای حلقۀ بچه‌های ششمم پیدا کردم که هدف مقاله‌ام را خیلی خوب برآورده کند. بحث بچه‌ها تمام نشد. امروز ازم می‌خواستند که بحث را ادامه بدهیم. گفتم، فعلا وقت ندارم و خودتون بحث را پیش ببرید. بعدا حرف‌هایتان را می‌خوانم و اگر نیاز بود وارد بحث میشوم. الان داشتم بحث‌هایشان را از تلگرام می‌خواندم. ملیکا گفته، خدا باید بخواهد تا کاری انجام شود اما تلاش و کارهای خود ما هم تاثیرگذار است. آتنا گفته، هر کاری خدا بخواهد انجام می‌شود. کیانا گفته، اگر اینطور است که هر کاری خدا بخواهد انجام می‌شود پس چرا ما را بهشت و جهنم می‌برد؟ ما که کار خوب و بد نمیکنیم. خود خدا همه کارها را میکند. یکتا گفته، اگر اینطور است که آتنا می‌گوید، وقتی ما سر امتحان تقلب میکنیم خدا میخواهد. یعنی علت کارهای بدی که انجام میدیم خدا است. رها گفته یعنی اگر من درس نخوانم، خدا بخواهد قبول میشوم. آن وقت عدالت خدا چه می‌شود؟ بحثشان به عادل بودن و قادر بودن خدا کشیده شده. هیوا گفته درسته که خدا هرکاری بخواد را میکند، اما مساله اون «بخواد» هست. خدا میتونه اما نمی‌خواد. عدالتش هم سرجاشه. آخرین کامنتم کیمیا گذاشته و گفته یکی خلاصه بحث رو بگه.


  • فاطمه نظریان

معلمِ بی‌صدا

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ق.ظ
یک هفته‌ای درگیر بیماری بودم. سرفه و از دست دادن تقریبی صدا یکی از نتایج بیماری‌ بود. دکتر گفته بود تا سه روز نباید به گلویم فشار بیاورم. گفته بود سه روز نباید هیچ حرفی بزنم و سکوت کنم. معلم باشی و صدا نداشته باشی! معلمِ بی‌صدا! روز معلم رفته بودم دکتر و هدیه‌اش به یک معلم، سکوت بود. باید فکری به حال کلاس‌هایم می‌کردم. نمیشد نروم و نمیشد کسی را هم جایگزین خود کنم. به خاطر پایان‌نامه یک ماه کامل مدرسه نرفته بودم و به اندازه کافی برنامه‌های دپارتمان فبک را با کمبود نیرویی که داشت بهم ریخته بودم. دیگر رویی برای دوباره نرفتن و بهم ریختن برنامه‌های گروه نداشتم.

  • فاطمه نظریان

مداد‌پاک‌کن‌ها

يكشنبه, ۱۵ فروردين ۱۳۹۵، ۱۲:۳۹ ق.ظ

مینا، یکی از دانش‌آموزهای کلاس نهمِ من امروز می‌گفت، اگر یک روزی مسئولیتی را در آموزش و پرورش به عهده داشته باشد نوشتن با مداد را در همۀ مدارس ممنوع می‌کند. نوشتن با خودکار را اجبار می‌کند. مینا می‌گفت، آدم‌ها از بچگی باید یاد بگیرند وقتی اشتباه می‌کنند اثرات آن اشتباه از بین نمی‌رود، پاک نمی‌شود و فقط خط می‌خورد. پاک‌کنی نیست که اشتباه‌شان را پاک کند. اشتباه آثاری دارد حتی اگر اصلاحش کنی. بچه‌ها از همان کودکی باید یاد بگیرند پای اشتباه و آثارش بایستند. باید برگردند و کلمه‌های اشتباهی را که با خودکار روی آن خط زده‌اند ببینند. باید حواسشان باشد اشتباه نکنند تا دفترشان خط خطی نشود.

پی‌نوشت: جمعه شب، با خواهرم عزا گرفته بودیم که فردا شش صبح باید به مدرسه برویم. خواهرم می‌گفت کاش فردا صبح همۀ تهران خواب بماند. صبح که به مدرسه می‌رفتم، نه همۀ تهران اما گویی غالب تهرانیان خواب مانده بودند. تا امام خمینی، تا صادقیه قطار‌ها صندلی خالی داشتند. متروی تهران و صندلی خالی؟! یکی از تبیین‌های فانتزی ما این است که «شنبه صبح تهران خواب ماند» :)

  • فاطمه نظریان

تقلب

پنجشنبه, ۱۲ فروردين ۱۳۹۵، ۰۵:۰۶ ب.ظ
بچه‌های ششم بیست دقیقه از زنگ من را امتحان داشتند و من مراقب بودم. سعی می‌کردم با نوع حضورم و نگاه‌هایم بدون اینکه نگاه‌هایم این پیام را داشته باشند که توی دانش‌آموز متقلب هستی مانع از تقلب شوم. این احتمال را می‌دادم که شاید اشتباه کنم و بچه‌ها را به خاطر زود قضاوت‌کردنم آزرده کنم. فقط سعی می‌کردم شرایط را برای تقلب فراهم نکنم تا بعدش نخواهم خطاکار را تشر بزنم. به هر حال حسن نیت من به بچه‌ها بیش از حد بود و اسم سه نفر از شاگردانم به عنوان متقلب از دفتر خوانده شد. دوستان دیگرشان آن‌ها را به دفتر لو داده بودند. واقعا تقلب کرده بودند. اشک می‌ریختند و انکار می‌کردند.  دوست نداشتم وارد دعوای بچه‌ها و دفتر شوم. بعد از آن‌که شاگردانم به کلاس برگشتند پیشنهاد دادم که خب بیایید درباره این ماجرا صحبت کنیم. می‌توانیم درباره «تهمت‌زدن» صحبت کنیم، هم می‌توانیم درباره «تقلب‌کردن». تقریبا همۀ بچه‌ها دوست داشتند درباره تقلب‌ صحبت کنیم و گفت و گو با این سوال آغاز شد که «چرا بعضی‌ها تقلب می‌کنند؟» بچه‌ها دلایل مختلفی را ذکر کردند از جمله:
  • فاطمه نظریان

تغییر جنسیت

جمعه, ۷ اسفند ۱۳۹۴، ۰۷:۲۸ ق.ظ

محتوایی که برده بودم سر کلاس نهم، بچه‌ها دوستش نداشتند. پرسیدم «خب دغدغه و موضوع پیشنهادی خودتان برای گفت و گو چیه؟» و گفتند «درباره تغییر جنسیت صحبت کنیم». تغییر جنسیت؟!

  • فاطمه نظریان

دیوی با دوسر، پدر و مادر

چهارشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۱۱:۱۰ ب.ظ
شاید امروز دوست نداشتنی ترین روز کاری ام بود. تقریبا جلسه آخری بود که با بچه هایم کلاس داشتم(هفته بعد کلاس ها تق و لق است و برنامه مدرسه هنوز مشخص نیست) و این مساله که بعضی هایشان مثل پانیذ را دیگر هیچوقت نمی بینم چون از این مدرسه خواهند رفت برایم ناراحت کننده بود و امروزم را روز دلگیری کرده بود. اما خب زنگ آخرم دلگیری امروزم را افزون کرد و شاید نباید برای آخرین دیدارها چنان وضعیتی پیش می آمد.

در اینجا گفته بودم با کلاس زنگ سومم به مشکل برخوردم و امروز به هیچ وجه حاضر نبودم وارد آن کلاس بشوم مگر اینکه آن سه دانش آموز خاطی در کلاسم حضور نداشته باشند. با عذرخواهی بسیار بچه ها و به اصرار کادر مدرسه بعد از نیم ساعت رفتم سر کلاس. همه شان مودب و ساکت شده بودند. فکر هایشان درباره کارهایی که با من کرده بودند را بیان می کردند و پشیمان بودند. سه جلسه اول سال مربی شان یکی از دوستانم بود که به خاطر مسائلی کلاس من در مقطع راهنمایی با کلاس دوستم در مقطع ابتدایی جا بجا شد و من بعد از سه جلسه مربی این کلاس شدم. دلیل بچه ها برای اذیت کردن های من این بود که چون مربی اولشان رفته بود، من را اذیت می کردند تا من بروم و معلم اولشان برگردد.

خب تقریبا جلسه آخر بود و دوست نداشتم دوباره بحث راه بیندازم برای همین شروع کردم حرف های خودم را زدن. شروع کردم نظرات خودم را گفتن و آن ها هم سراپا گوش شدن.
  • فاطمه نظریان

زنگ اول و دوم و سوم

يكشنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۴، ۰۸:۴۵ ب.ظ

زنگ اول:

من: بچه ها به نظرتون چی میشه که ما شک می کنیم؟

رها: وقتی کسی دروغ میگه بهش شک میکنیم.

من: خود دروغ گفتنِ تنها باعث شک میشه؟ میشه یک مثال بزنید؟

بچه ها یک مثال برام زدند(الان هرچی فکر می کنم مثالشان اصلا یادم نمی آید).

من: خب، ببینید یعنی شما اینجا اومدید دروغ اون آدم رو با یک چیزهای دیگه که ازش میدونید کنار هم قرار دادید و بعد بهش شک کردید. درسته؟ یعنی یک سری شواهد دیگه داشتید از اون آدم که دروغش با اون شواهد نمیخونده و همین باعث شده که شما بهش شک کنید، درسته؟

 

  • فاطمه نظریان