کاکتوس

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

دستانشان...

سه شنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ب.ظ

امروز سر کلاس زبان خسته شده بودم و حوصلۀ گوش دادن نداشتم. شروع کرده بودم دست‌های بچه‌ها را یک به یک نگاه کردن. دست‌هایی با ناخن‌های مرتب و سوهان کشیده شده. پوست‌های صاف و سالم. انگشت‌های ظریف و نازک. دست‌های غیر‌مامان‌های کلاس بود، این دست‌ها. اما دست‌های مامان‌های کلاس... ناخن‌های کوتاه یا نا‌مرتب و شکسته شده. پوست‌های خراش‌بر‌داشته یا بریده‌شده. انگشت‌های تپل‌تر و قوی‌تر...

دکترای فلسفۀ کلاس هم شبیه به زنِ بی‌سوادِ روستاها‌ی نا‌کجا آباد بود وقتی دستانش را می‌دیدم. مامان است دیگر... دست‌های مامان‌ها را می‌شود فهمید. شبیه هم هستند معمولا.  


  • فاطمه نظریان

صدا ، صدا ، صدا

شنبه, ۲۲ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۲۷ ب.ظ

هر روزی که میرم کتابخونه آرزوی وزیدن باد رو هم با خودم می‌برم. آرزوی اینکه بزنه به شیشه‌های پنجرۀ پشتم. بگه اومدم‌ها. دفتر و دستکت رو ول کن. لباس گرم بپوش. زود از پله‌ها بیا پایین. وایسا وسط همون راهرو قدیمیه. می‌خوام دوباره برات با کریستال‌های این لوستر‌ها بنوازم. همون صدایی که دوست داری. همون صدایی که برای هر کسی که از این راهرو عبورش دادی ازش گفتی و لحظه‌ها میخ‌کوبش کردی. همون صدایی که گوش‌های خودت  گرفتش. همون که باهاش این راهرو و لوستر‌ها رو کردی یادگاری برای آدم‌ها از خودت.


 

  • فاطمه نظریان

ترامپ و کلینتون در مدرسه

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۰۱:۴۵ ب.ظ

هفت و نیم صبح که وارد کلاس شدم، شمیم پرسید: «خانم نت دارید؟» و خواست نتیجه انتخابات آمریکا را برایش بگویم. با گوشی برایش نتیجه را چک کردم. کلاس دغدغه انتخابات آمریکا را داشت اما شروع شد. آقای الف سر کلاسم بود؛ از بچه‌های دانشگاه. ازش خواهش کرده بودم یک جلسه بیاید و درباره فلسفه فیزیک با بچه‌ها به گفت و گو بنشیند. فضای ذهنیِ بچه‌ها پر شده بود از کوارک و ریسمان و انرژیِ تاریک و... . فقط نورا بود که بحث‌ها را دوست نداشت. وسط گفت و گو اجازه گرفت تا برود پشت سیستمِ معلم که راه افتاده بود. فکر کردم نور آبیِ روی تخته که به خاطر اسلیپ شدن سیستم از پروژکتور روی تخته جا خوش کرده، چشمش را اذیت کرده و می‌خواهد سیستم را از حالت اسلیپ در‌بیارد. اجازه دادم. اما وارد اینترنت شد و نتیجه انتخابات را دید. آقای الف با تعجب رو به من پرسید: «کلاس‌ها نت دارند؟» 

«برای معلم‌ها است. اما خب...» آقای الف به نورا گفت: «برای او هم انتخابات آمریکا مهم است اما الان کار دیگری داریم» نورا برگشت سر جایش. بالاخره زنگ خورد و رفتیم دفتر.

معلم‌‌ها در دفتر دربارۀ انتخابات آمریکا صحبت میکردند. معلم قرآن از انتخاب شدن ترامپ بد میگفت. معلم دیگری از معلم اجتماعی که فوق لیسانس علوم سیاسی است نظرش را پرسید. معلم اجتماعی بدون اینکه حواسش به حرف معلم قرآن باشد گفت: «انتخاب شدن ترامپ بهتر است. این که می‌گویند اگر ترامپ انتخاب شود برای ما بد میشود، یک نگاه عوامانه است» این را که گفت معلم قرآن یکه خورد و انگار که حرفی نمیزده خودش را مشغول نوشتن کرد. معلم اجتماعی ادامه داد که: «ترامپ یک سرمایه‌دار است. سرمایه‌داران آمریکایی جنگ‌طلب نیستند. داخل کشورشان برایشان مهم‌تر است. از این جهت است که ترامپ برای دنیا بهتر است» تحلیلش را میگفت که معاون در دفتر را باز کرد. «دبیر‌های عزیز، کلاس‌ها آماده است»

رفته بودم سر کلاس و بچه‌های زنگ دوم هم درگیر انتخابات آمریکا بودند. تند و تند از ترامپ و انتخاب شدن/نشدنش میگفتند. از تاثیرش روی زندگی و سرنوشت‌شان. نگران انتخاب شدن ترامپ بودند. اجازه نمی‌دادند بحث را شروع کنم. هیجان صحبت درباره مناظره‌ها و انتخابات آمریکا را داشتند. بالاخره با موضوع «اخلاق انتخاباتی» به صورت کلی توانستم یک جوری رضایت‌شان را جلب کنم. حرف‌های هیجانی و درد و دل به کار کلاس من نمی‌آید. در طول بحث تماما باید خرده‌حرف‌هایشان را درباره آمریکا جمع می‌کردم و می‌ریختم در سطل زباله. این کلاس هم تمام شد و دوباره دفتر...

زنگ سوم هم بالاخره تمام شد. شمارش آرای آمریکا هم تمام شده بود. ترامپ پیروز شده بود. معلم‌های کانون زبان برای زبان ترمیکِ بچه‌ها آمده بودند. دوباره تحلیل‌های معلم اجتماعی و معلم‌های کانون... زنگ تفریح خورده بود و معاون دوباره وارد شده بود و آماده بودن کلاس‌ها را اعلام کرده بود. کلاسی نداشتم. قبل از گروه زبان کانون برای کاری از دفتر خارج شدم. بچه‌ها در راهرو ناراحت بودند. شمیم را دیدم. «دیدید خانم چی شد؟»

«آره» خیلی ناراحت گفت: «ترامپ انتخاب شد. اما شد دیگه»

برگشتم دفتر. معلم‌های کانون رفته بودند سر کلاس‌ها و معلم‌های مدرسه هم رفته بودند سایت برای تولید محتوای درس‌هایشان. کلاسی نداشتم و ترجیح می‌دادم به جای تولید محتوا در سایت کمی در دفتر استراحت کنم. در دفتر نشستم و این پست را نوشتم...

  • فاطمه نظریان

گنجشک‌ آبیِ دل‌

جمعه, ۱۴ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۳۳ ب.ظ

دست برد بالاترین قفسه کتاب‌های کتابفروشی و دیوان ملک‌الشعرای بهار رو کشید بیرون. بازش کرد و همینطور که داشت یکی از شعر‌هاشو میخوند گفت: «نظرت دربارۀ ملک‌الشعرای بهار چیه؟ براش بهار بخرم؟» چهرمو کردم تو هم و با لحنی که، آخه بهار؟! چرا بهار؟! گفتم: «نع!» سرش رو آوورد بالا و نگام کرد. « اصلا تا حالا چیزی ازش خوندی؟ خیلی خوبه!»

بهش زل زدم و به تمام رمان‌هایی فکر کردم که برام خریده بود و ازشون دور بودم و نیمه رهاشون کرده بودم. به تمام کتاب‌هایی فکر کردم که براش خریده بودم و ازشون دور بود و نیمه رهاشون نکرده بود. به تمام آهنگ‌هایی فکر کردم که به‌ش داده بودم و باهاشون خیلی نزدیک نبود. به تمام آهنگ‌هایی فکر کردم که به‌م داده بود و باهاشون زیاد نزدیک نبودم. به فیلم‌هایی فکر کردم که دوست داشت و دیدیم. به فیلم‌هایی فکر کردم که دوست داشتم و دیدیم. به لباس‌هایی که دوست داشتم و به لباس‌هایی که دوست داشت. به جاهایی که دوست داشتم و به جاهایی که دوست داشت. حتی به گنجشکِ سفالیِ آبی‌ای که تو دستم محکم گرفته بودم و گفته بود: «فقط همینو بخرم؟! این که خیلی کمه!» و من گفته بودم: «آره! همین! خیلی کمه، اما خب خیلی دوستش دارم»  

فاصلۀ کتاب‌ها و شعر‌ها و فیلم‌ها و موسیقی‌ها و لباس‌ها و مکان‌های دوست‌داشتنیمون کم نبود اما بازم یک گنجشک آبیِ کوچولو توی دستم گذاشته بود که محکم گرفته بودمش تا مبادا جون بگیره و پر بزنه و بره. جون بگیره و پر بزنه و بره و اونوقت فاصلۀ کتاب‌ها و شعرها و فیلم‌ها و موسیقی‌ها و لباس‌ها و مکان‌های دوست داشتنیمون هم جون بگیره...


پی‎نوشت: نامۀ 34امِ «چهل نامه کوتاه به همسرم»ِ نادر ابراهیمی.
  • فاطمه نظریان
آخه قرار این بود؟ قرار آبانیمون این بود؟ آخه قرار این بود که وارد شیرنی فرانسه بشم و به جای اینکه مژه‌هام از بارون خیس شده باشه، از سوزش به خاطر آلودگی خیس شده باشه؟ آخه قرار این بود که قناد‌باشی ببینتم و به جای اینکه یواشکی یک لیوان شیر گرم از پشت ستون بهم بده که از سوز هوا گرم بشم، یواشکی یک نون خامه‌ای بده و بگه: «چشمات چرا اینجوریه بانو؟ اینو فعلا بخورید تا سفارشتون رو آماده کنم»؟ آخه قرار این بود؟


*دیشب باران قرار با پنجره داشت
روبوسی آبدار با پنجره داشت
یکریز به گوش پنجره پچ پچ کرد
چک چک، چک چک،... چه کار با پنجره داشت؟

قیصر امین‌پور
  • فاطمه نظریان

مثل تابیدن مهری در دل، جریان خواهم یافت*

سه شنبه, ۴ آبان ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

سر روز‌ها و ساعت‌هایم با مدرسه دچار مشکل شده‌ بودم. با مدیر صحبت کرده بودم و بعد از صحبت‌ها با یک بغض بزرگ رفته بودم سر کلاس؛ آنقدر بزرگ که تمام صورتم را هم پوشانده بود. دانش‌آموز‌انم که چهرۀ بُغ‌کردۀ من را دیده بودند، شوکه شده بودند. ترسیده بودند. ناراحت شده بودند و بدون این که حرفی بزنم، ساکت شده بودند. چند نفرشان با تردید پرسیده بودند: «خانم حالتون خوبه؟ چیزی شده؟» پاسخی نمی‌توانستم بدهم. فقط دلم می‌خواست گریه کنم. چیزی نگفتم. نمی‌دانستم خودم را چگونه آرام نگه دارم و اشکم سرازیر نشود.

با خودم کلی کلنجار رفتم تا بتوانم جمله‌ای را در لا‌به‌لای آن صدای پر از بغض ادا کنم. خواستم چند دقیقه فرصت بدهند تا کاری را انجام بدهم. کارم چه بود؟ راه رفتن در کلاس، الکی به گوشی ور رفتن و یک برگه را الکی نوشتن. این سه کار را در هم تکرار می‌کردم تا شاید گذر زمان کمی آرامم کند. بالاخره خودم را جمع و جور کردم و کلاس را شروع کردم. دانش‌آموز‌های بی‌نوایم تا آخر کلاس جُم نخوردند و هیچ صدایی جز پاسخ به سوال‌ها ازشان در نیامد. نمی‌دانستند چگونه حالم را خوب کنند. می‌فهمیدم که چون هیچ کاری از دستشان بر‌نمی‌آید، ناراحت هستند. تنها کاری که فکر می‌کردند در عهده‌شان است این است که مثل جوجه‌های کوچولو در صندلی‌های خود فرو بروند تا مبادا با شیطنتی بغضم بشکند و اشکم سرازیر شود.

بالاخره زنگ تمام شد. دیگر نتوانستم آن بغض لعنتی را تحمل کنم و در دفتر پیش یکتا زدم زیر گریه. مدیر گوشۀ دفتر به نماز ایستاده بود. یکتا با مدیر صحبت کرده بود. گریه می‌کردم و حرف‌هایی که بین من و مدیر رد و بدل شده بود را تعریف می‌کردم. یکتا سعی می‌کرد آرامم کند. همۀ معلم‌ها به صحبت با هم مشعول بودند و تنها چیز خوشحال‌کننده در آن وضعیت زل نزدن معلم‌های دیگر به‌م و سوال نپرسیدن از علت گریه‌ام بود. یکتا می‌گفت که مدیر منظوری نداشته. توضیح می‌داد که چه اتفاقی افتاده که باعث شده مدیر آنگونه سخن بگوید. اما من فقط اشک می‌ریختم و می‌گفتم دیگر نمی‌آیم. می‌گفتم با من تند حرف زده. یکتا که بیشتر با مدیر معاشرت داشته بود سعی می‌کرد اخلاقیتش را برایم شرح دهد و من هیچ‌کدام را نمی‌فهمیدم. فقط لحن و جمله‌ای که شنیده بودم را مرور می‌کردم و اشک می‌ریختم.
با اشک ریختن کمی آرام گرفتم. کلاس بعدی‌ام شروع شده بود. از دفتر رفتیم بیرون. دانش‌آموزهایم در راهرو چشمان و بینیِ قرمزم را دیده بودند و ترسیده بودند. دورم جمع شده بودند. رها و مانلی آرام در گوشم می‌گفتند: «خانم گریه کردید؟ چی شده؟ خانم می‌خوایید به ما بگید چی شده؟» در آغوشم گرفته بودند و سعی می‌کردم مطمئنشان کنم می‌توانند نگرانم نباشند. رفته بودم سر کلاس و دوباره دانش‌آموزانم نگران بودند و شوکه. شروع کرده بودم به جا به جا کردن صندلی‌ها. می‌دیدم که مانلی از یک طرف کلاس به طرف دیگر می‌رود و یواشکی در گوش بچه‌های شیطون می‌گوید: «خانم نظریان امروز حالش خوب نیست. هر چی گفت گوش کنید.» لبخند را روی لبانم نشانده بود. کلاس آخرم هم بالاخره تمام شد. رها دوباره آمد کنارم. «خانم نمی‌خوایید بگید چی شده؟» لبخندی زدم که یعنی بی‌خیال...

هفتۀ بعدش که از پله‌ها بالا می‌رفتیم، رها آمد کنارم. «خانم، دیروز که مانلی خونۀ ما بود و داشتیم کارتون میدیدم یک دفعه گفت به نظرت خانم نظریان چرا اونروز گریه کرده بود؟ حالش خوب شده یعنی؟ ما دیروز خیلی به شما فکر کردیم» خندیدم و گفتم: «یک مساله کاری بود. حل شد.». با یک لبخند بزرگ پله‌ها را دو تا یکی کرد تا به مانلی برسد. صدایش را می‌شنیدم که می‌گفت: «خانم نظریان گفت، یک مساله کاری بوده. حل شده»

پی‌نوشت: دلم نمی‌خواست از کلمۀ «شیطون» و «شیطنت» برای بچه‌ها استفاده کنم؛ اما کلمۀ دیگری به ذهنم نیامد.

*عنوان، شعری از فریدون مشیری
  • فاطمه نظریان